.....................



واقعا عنوانی واسه این مطلب نمیتونم بزارم.!

فقط براي چند لحظه خودتونو اونجا ببينيد..
چند سال پيش در جريان بازي هاي پارالمپيك (المپيك معلولين) در شهر سياتل آمريكا 9 نفر از شركت كنندگان دو100متر پشت خط آغاز مسابقه قرار گرفتند. همه اين 9 نفر افرادي بودند كه ما آنها را عقب مانده ذهني و جسمي مي خوانيم.
آنها با شنيدن صداي تپانچه حركت كردند. بديهي است كه آنها هرگز قادر به دويدن با سرعت نبودند و حتي نمي توانستند به سرعت قدم بردارند بلكه هر يك به نوبه خود با تلاش فراوان مي كوشيد تا مسير مسابقه را طي كرده و برنده مدال پارالمپيك شود.
ناگهان در بين راه مچ پاي يكي از شركت كنندگان پيچ خورد. اين دختر يكي دو تا غلت روي زمين خورد و به گريه افتاد. هشت نفر ديگر صداي گريه او را شنيدند ، آنها ايستادند، سپس همه به عقب بازگشتند و به طرف او رفتند يكي از آنها كه مبتلا به سندروم داون(عقب ماندگي شديد جسمي و رواني) بود، خم شد و دختر گريان را بوسيد و گفت: اين دردت رو تسكين ميده. سپس هر 9 نفر بازو در بازوي هم انداختند و خود را قدم زنان به خط پايان رساندند.
در واقع همه آنها اول شدند. تمام جمعيت ورزشگاه به پا خواستند و 10 دقيقه براي آنها كف زدند. 

 



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه، پند اموز، ،

نوشته شده توسط پیمان گشتاسبی در سه شنبه 8 مرداد 1392

و ساعت 18:3


فقیر و ثروتمند.!

روزي يك مرد ثروتمند، پسر بچه ي كوچكش را به يك ده برد تا به او نشان دهد مردمي كه در آنجا زندگي مي كنند چقدر فقير هستند. آن دو يك شبانه روز در خانه محقر يك روستايي مهمان بودند.
در راه بازگشت و در پايان سفر مرد از پسرش پرسيد:‌ «نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟»
پسر پاسخ داد:‌ «عالي بود پدر!»
پدر پرسيد: «آيا به زندگي آنها توجه كردي؟»
پسر پاسخ داد: «بله پدر!»
و پدر پرسيد: «چه چيزي از اين سفر ياد گرفتي؟»
پسر كمي انديشيد و بعد به آرامي گفت: «فهميدم كه ما در خانه يك سگ داريم و آنها چهار تا، ما در حياطمان يك فواره داريم و آنها رودخانه اي دارند كه نهايت ندارد. ما در خانه مان فانوس هاي تزييني داريم و آنها ستارگان را دارند. حياط ما به ديوارهايش محدود مي شود اما باغ آنها بي انتهاست!»
با ديدن حرفهاي پسر، زبان مرد بند آمده بود. پسربچه اضافه كرد: «متشكرم پدر، تو به من نشان دادي كه ما چقدر فقير هستيم!»

 

 



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه، پند اموز، ،
:: برچسب‌ها: داستان کوتاه و پند اموز, متن زیبا,

نوشته شده توسط پیمان گشتاسبی در دو شنبه 7 مرداد 1392

و ساعت 19:55


داستان زیبا ملاقات با خدا

ظهر يك روز سرد زمستاني، وقتي اميلي به خانه برگشت، پشت در پاكت نامه اي را ديد كه نه تمبري داشت و نه مهر اداره ي پست روي آن بود. فقط نام و آدرسش روي پاكت نوشته شده بود. او با تعجب پاكت را باز كرد و نامه ي داخل آن را خواند:
«اميلي عزيز،
عصر امروز به خانه ي تو مي آيم تا تو را ملاقات كنم.
با عشق، خدا»
اميلي همان طور كه با دستهاي لرزان نامه را روي ميز مي گذاشت، با خود فكر كرد كه چرا خدا مي خواهد او را ملاقات كند؟ او كه آدم مهمي نبود. در همين فكر ها بود كه ناگهان كابينت خالي آشپزخانه را به ياد آورد و با خود گفت: «من، كه چيزي براي پذيرايي ندارم.»
پس نگاهي به كيف پولش انداخت. او فقط 5 دلار و 40 سنت داشت. با اين حال به سمت فروشگاه رفت و يك قرص نان فرانسوي و دو بطري شير خريد. وقتي از فروشگاه بيرون آمد، برف به شدت در حال بارش بود و او عجله داشت تا زود به خانه برسد و عصرانه را حاضر كند. در راه برگشت، زن و مرد فقيري را ديد كه از سرما مي لرزيدند. مرد فقير به اميلي گفت: «خانم، ما خانه و پولي نداريم. بسيار سردمان است و گرسنه هستيم. آيا امكان دارد به ما كمكي كنيد؟»
اميلي جواب داد: «متاسفم، من ديگر پولي ندارم و اين نان ها را هم براي مهمانم خريده ام.»
مرد گفت: «بسيار خوب خانم، متشكرم» و بعد دستش را روي شانه هاي همسرش گذاشت و به حركت ادامه دادند.
همانطور كه مرد و زن فقير در حال دور شدن بودند، اميلي درد شديدي را در قلبش احساس كرد. به سرعت دنبال آنها دويد: «آقا، خانم، خواهش مي كنم صبر كنيد»
وقتي اميلي به زن و مرد فقير رسيد، سبد غذا را به آ‎نها داد و بعد كتش را در آورد و روي شانه هاي زن انداخت.
مرد از او تشكر كرد و برايش دعا كرد. وقتي اميلي به خانه رسيد، يك لحظه ناراحت شد چون خدا مي خواست به ملاقاتش بيايد و او ديگر چيزي براي پذيرايي از خدا نداشت. همانطور كه در را باز مي كرد، پاكت نامه ديگري را روي زمين ديد. نامه را برداشت و باز كرد:
«اميلي عزيز،
از پذيرايي خوب و كت زيبايت متشكرم،
با عشق، خدا

 



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه، پند اموز، ،
:: برچسب‌ها: خدا, ملاقات با خدا, داستان کوتاه, ,

نوشته شده توسط پیمان گشتاسبی در دو شنبه 7 مرداد 1387

و ساعت 19:39


سرانجام یک سفر؟

سوار تاکسی بین شهری شدم، مسیرم از بیابانی میگذشت،
اصلا با راننده درباره مقدار کرایه صحبتی نکردم از بابت پول هم نگران نبودم
اما وسط های راه که بیابان بود، دست کردم تو جیب راست شلوارم که کرایه راننده رو بدم ولی نبود...!
جیب چپ نبود... جیب پیرهنم!
نبود که نبود ... گفتم حتما تو کیفمه!

اما خبری از پول نبود...

به راننده گفتم: اگر کسی را سوار کردی و بعد از طی یک مسیری به شما گفت که پول همراهم نیست، چیکار میکردی ؟!!
گفت: به قیافه اش نگاه می کنم!
گفتم : الان فرض کن من همان کسی باشم که این اتفاق برایش افتاده...!!!
یکدفعه کمی از سرعتش کم کرد و نگاهی از آینه به من انداخت
و گفت : به قیافه ات نمیاد که آدم بدی باشی می رسونمت ...

خداجونم!
من مسیر زندگی ام را با تو طی کردم به خیال اینکه توشه ای دارم
اما الان هرچه دست کردم و نگاه کردم به جیب هایم دیدم هیچی ندارم، خالیه خالی ...
فقط یک آه و افسوس که مفت مفت عمرم از دستم رفت ...
ما رو می رسونی؟؟؟
یا همین جا وسط این بیابان سردرگمی پیاده مان میکنی؟؟؟!

 



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه، پند اموز، ،
:: برچسب‌ها: سفر, سفر خدای, داستان زیبا, پنداموز,

نوشته شده توسط پیمان گشتاسبی در یک شنبه 6 مرداد 1392

و ساعت 15:28



صفحه قبل 1 صفحه بعد

.:: Powered By LOXBLOG.COM Copyright © 2009 by peyman-gash ::.
.:: Design By :
wWw.loxblog.Com ::.




سلام من پیمان هستم،به وبلاگم خوش امدین،امیدوارم که بهتون خوش بگذره.




داستان کوتاه
فلسفی
پند اموز
موفقیت
شعر
شعر نو
شعر عاشقانه
متن های زیبا
سخنان بزرگان
دکتر علی شریعتی
حسین پناهی




پیمان گشتاسبی
















داستان کوتاه , متن زیبا , تصویر ذهنی , دکتر علی شریعتی , خدا , داستان زیبا , شعرنو , عشق , جالب , متن های زیبا , داستان , فلسفی , خرید جهنم , داستان فلسفي , ارزو ,




»تعداد بازديدها:
»کاربر: Admin

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 40
بازدید دیروز : 48
بازدید هفته : 88
بازدید ماه : 88
بازدید کل : 4403
تعداد مطالب : 34
تعداد نظرات : 36
تعداد آنلاین : 1